نقد انیمیشن چه می‌شد اگر…؟

فاز چهارم استدیو مارول آنطور که پیداست به داستان‌های مولتی‌ورس گره خورده است. داستان‌هایی که در آن‌ها به شکل دیگری حقایق بازگو می‌شوند و این تغییر دیدگاه در سریال «لوکی» آغاز شد. آغازی که شور و هیجان طرفداران را بار دیگر برانگیخت و در انیمیشن «چه می‌شد اگر…؟» ادامه پیدا کرد.

انیمیشن چه می‌شد اگر…؟ به واقعیت‌های می‌پردازد که با عوض کردن چند تصمیم کوچک به وجود آمده‌اند. درواقع این اثر خطوط زمانی متفاوتی را به تصویر می‌کشد که تا کنون در دنیای سینمایی مارول دیده نشده‌اند. همراه این خطوط زمانی کاراکترهایی نیز روی صفحه نمایش نقش می‌بندند که در سری فیلم‌ها اهمیت آنچنانی به آن‌ها داده نمی‌شد.

عوامل سازنده انیمیشن اظهار کردند که این اثر به دنیای سینمایی مارول مرتبط است. درنتیجه به هیچ عنوان تماشای آن را نباید از دست داد. به همین دلیل در ادامه به تحلیل و بررسی اولین قسمت منتشر شده از این انیمیشن، پرداخته شده است.

داستان اولین قسمت این اثر به «کاپیتان پگی کارتر» اختصاص داده شده است. پگی کارتر در سری فیلم‌های مارول به عنوان معشوقه «استیو راجرز» معرفی می‌شود اما در انیمیشن از زاویه‌ای دیگری به او و پتانسیل‌هایش پرداخته می‌شود. پگی با آنکه حضور کوتاهی داشت اما شجاعت خود را در جنگ با دشمنان ثابت کرده بود. همین مسئله باعث شد تا در سری انیمیشن‌های چه می‌شد اگر…؟ از او به عنوان یک ابرسرباز نوظهور پرده‌برداری شود.

کارتر از همان شحصیت‌هایی‌ بود که در طول تمام فیلم‌ها به عنوان یک معشوقه خارج از گودی که شخصیت‌های اصلی در آن حضور داشتند و می‌جنگیدند، ایستاده بود. او مانند «باکی بارنز» و «واندا ماکسیموف» پتانسیل‌هایی داشت که می‌توانست به مارول در پیشبرد جهان‌های موازی کمک به‌سزایی کند. مارول نیز خوشبختانه پتانسیل‌های او را دست کم نگرفت و قسمت اول سری انیمیشنی چه می‌شد اگر…؟ را به او اختصاص داد.

پگی کارتر در این قسمت به جای استیو راجرز با تزریق سرم به ابرسرباز تبدیل می‌شود. اولین موضوعی که در ابتدا توجه مخاطب را به خود جلب می‌کند، تفاوت جنسیتی میان پگی و استیو است. تبعیض‌های جنسیتی هنوز در جهان وجود دارند و حضور آن‌ها در زمان جنگ جهانی دوم را نمی‌توان نادیده گرفت. موضوعی که در انیمیشن نیز به شکل خوبی به آن پرداخته شده است.

فرماندهانی که در پروژه خلق ابرسرباز حضور داشتند، پس از آنکه تمام مواد به پگی تزریق شد، علناً پروژه خود را شکست خورده می‌دانستد. آن‌ها پگی را فرمانده زنی نامیدند که نمی‌تواند به میدان‌های جنگ برود. حتی جثه و قدرت عجیب کارتر نیز فرماندهانش را راضی نمی‌کند و جنسیت او به مانند مانعی شده که اجازه نمی‌دهد او توانایی‌های خود را نشان دهد. پگی در صحنه‌ای که گرم صحبت با استیو است، ناراحتی خود بیان می‌کند. او می‌گوید هنوز هم جایی میان فرماندهان ندارد و برایش احترامی قائل نیستند.

اشارات هرچند کوتاه اما عمیق به خوبی نشان می‌دهد که عوامل سازنده توانستند فضاسازی خوبی از جنگ جهانی دوم داشته باشند. هم اکنون نهادهای بسیاری تلاش می‌کنند تا این تبعیض‌های جنسیتی را از بین ببرند اما اغراق به وجود آن‌ها در دهه‌های پیشین، نکته‌سنجی سازندگان را نشان می‌دهد.

پگی با وجود تمام این موارد در ادامه داستان به خوبی می‌تواند ارزش‌های واقعی‌اش را نشان دهد. او ثابت می‌کند که تنها یک نمونه آزمایشی نیست و اقدامات مهمی را در راستای پیروزی کشورش در جنگ انجام می‌دهد. کارتر خود را «کاپیتان پگی کارتر» می‌نامد و با آنکه سرم ابرسرباز به جای استیو در بدن او جریان دارد اما هنوز عشق خود به راجرز را فراموش نکرده است.

رابطه عاشقانه میان پگی و استیو ملایم اما کمی خام به تصویر کشیده شده است. عشقی که در فیلم‌های مارول نیز به عمق آن زیاد پرداخته نشد، همچنان در این انیمیشن همانطور سطحی باقی می‌ماند. آن‌ها حرف‌های خوبی به یکدیگر می‌زنند اما خبری از نگاه‌های عمیق و بازگو ساختن احساسات قلبی نیست.

علاوه بر این موضوعات دیگری وجود دارند که راه خود را از سری فیلم‌های دنیای مارول به این انیمیشن باز کرده‌اند. از جمله آن‌ها می‌توانیم به دوستی میان باکی و استیو و شخصیت پدر «تونی استارک»، «هاوارد استارک»، اشاره کنیم.

شخصیت باکی دقیقا مانند کاراکتر او در فیلم اول «کاپیتان آمریکا» که «اولین انتقام‌جو» نام داشت، در تمام لحظات از استیو حمایت می‌کند. حمایتی که در همان زمان کم انیمیشن، رابطه عمیق میان بارنز و راجرز را به خوبی نمایش می‌دهد. البته نکته دیگری درباره کاراکتر باکی بارنز وجود دارد و آن سرنوشت او در این جهان موازی است.

باکی در این خط زمانی هیچ ‌وقت تبدیل به «سرباز زمستان» نمی‌شود. اتفاقات غیرمترقبه‌ای که در اولین انتقام‌جو برایش رخ می‌دهد، این بار جلویشان توسط پگی کارتر گرفته می‌شود و به عنوان یک انسان عادی زندگی می‌کند و می‌میرد.

هاوارد استارک نیز از شخصیت‌هایی‌ست که در قسمت اول این اثر دست به اقدام جالبی می‌زند. او برای کمک به پگی ماشین نابودگری به نام «نابودگر هایدرا» (hydra stomper) می‌سازد که استیو راجرز از داخل کنترل آن را بر عهده دارد. این ماشین نابودگر بسیار شبیه وسیله‌ایست که در خط زمانی دنیای سینمایی مارول تونی برای فرارش طراحی می‌کند. درواقع اینطور می‌توان گفت که در این خط زمانی تونی استارک اولین مرد آهنی را نمی‌سازد، بلکه این پدر اوست که این کار را می‌کند.

داستان‌های داخل قسمت اول انیمیشن تفاوت‌های ظریف اما جالبی با سینمای مارول دارند. مبحثی که دقت نویسنده را به تاثیرات تصمیمات کوچک روی سرنوشت اشخاص نشان می‌دهد.

قسمت ابتدایی چه می‌شد اگر…؟ مشکلات بزرگ و غیر قابل چشم پوشی خاصی ندارد. صداگذاری‌ها که اکثرشان توسط بازیگران مارول انجام شده، هیجان لحاظات را به خوبی منتقل می‌کنند. ریتم خوب داستان همراه صداگذاری‌های باکیفیت باعث می‌شود که مخاطب سی دقیقه تمام بر روی صندلی خوب میخکوب باشد و داستان پگی را دنبال کند. حتی در این قسمت خبری از شوخی‌های نامتناسب مارول نیست اما گهگاهی با دیالوگ‌های طنز شخصیت‌ها لبخند را روی لب‌های مخاطبان می‌آورند.

لینک اول  - لینک دوم  - لینک سوم  - لینک چهارم  -  لینک پنجم - لینک

شاید حضور یک شمشیر قدیمی در اتاق آزمایشگاهی «رد اسکال» از مسائل انگشت شمار این قسمت باشند که منطقی به نظر نمی‌آیند. در روزگاری که با توپ و تفنگ به یکدیگر حمله می‌کنند، چه لزومی دارد که یک شمشیر روی دیوار آزمایشگاه باشد؟ متاسفانه پاسخی برای این سوال وجود ندارد و با آنکه انیمیشن در قسمت اول خود، درخشان ظاهر شد اما اینچنین مسائلی به بدنه اصلی داستان آسیب‌های شدیدی وارد می‌کنند.

انیمیشن چه می‌شد اگر…؟ در آغاز کار به جایگزینی قهرمان خود بسنده کرده است و در قسمت اول مارول تنها یک بازسازی از فیلم کاپیتان آمریکا یک را ارائه داد و با وجود نقاط قوتی که داشت، کمی مخاطبان را از خود ناامید کرد؛ اما قسمت دوم با نشان دادن یک خط داستانی متفاوت توانست اشتیاق و هیجان دنبال کردن انیمیشن را به بینندگان خود بازگرداند.

قسمت دوم این اثر نیز با صدای «جفری رایت» آغاز می‌شود که نقش «واچر» را بر عهده دارد. واچر راوی داستان مولتی‌ورس‌هاست و چیز زیادی از او نمی‌دانیم اما ایفای نقش تحسین‌برانگیز جفری رایت توانسته این شخصیت را برای مخاطبان سحرآمیز و جالب نگه دارد.

واچر این بار سراغ یکی از خطوط زمانی رفته که در آن زیردستان «یاندو» به جای «پیتر کوئیل»، «تی چالا» را به اشتباه دزدیده‌اند. این اشتباه به ظاهر کوچک سرنوشت تی چالا، پیتر و تقریباً کل جهان را به شکل جالبی دستخوش تغییر کرده است که در ادامه هر کدام از این تغییرات مورد بررسی قرار می‌گیرند.

تی چالا پسر پادشاه واکاندا بوده است؛ در نتیجه با پیتر کوئیل تفاوت‌های بسیاری دارد. تفاوت‌های شخصیتی تی چالا و پیتر روی سرنوشت اشخاصی که با آن‌ها در ارتباط هستند، تاثیرات بسیار متفاوتی داشته است. تی چالا با حضور خود در گروه «یغماگران» (Ravagers) که رهبری آن را یاندو بر عهده دارد، این گروه را به رابین هودهای کهکشان تبدیل کرده است. یاندو و زیردستانش از ثروتمندان کهکشان می‌دزدند و به فقیران کمک می‌کنند.

دقایق ابتدایی قسمت دوم انیمیشن بینندگان متوجه می‌شوند که یغماگران و «استارلرد» سیاه پوست از نسخه سینمایی خود بسیار مشهورتر هستند اما عوامل سازنده به همین تغییرات بسنده نکرده‌اند و در دقایق بعدی متوجه تغییر سرنوشت بسیاری از کاراکتر‌های مهم دنیای سینمایی مارول می‌شویم.

اولین و مهم‌ترین این تغییرات را می‌توان در شخصیت «تانوس» مشاهده کرد. تایتان دیوانه‌ای که در دنیای سینمایی قصد کشتار نیمی از موجودات زمین را داشت، اکنون با صحبت‌های عاقلانه تی چالا به یکی از افراد گروه یغماگران تبدیل شده است. هرچند که دلایل این تغییر مهم آنچنان محکم نیست اما تماشای این تغییر شخصیتی بسیار جالب است.

تغییر عقاید تانوس مانند یک دومینو روی سرنوشت «درکس» و «نبیولا» نیز موثر بوده است. نبیولا که در این خط داستانی هنوز دختر تانوس به حساب می‌آید با عدم حضور «گامورا» زندگی بهتری داشته است. شهری که گامورا در آن زندگی می‌کرده، به دست تانوس از بین نرفته و گامورا دیگر به عنوان دختر خوانده تانوس شناخته نمی‌شود؛ همین مسئله باعث شده تا نبیولا دیگر با کسی رقابتی نداشته باشد. عدم حضور گامورا و رقابت همیشگی‌اش با نبیولا منجر به آن شده تا تانوس دلیلی برای کامپیوتری کردن نبیولا نداشته باشد. پس نبیولا زجر کامپیوتری شدن اعضای بدنش را تحمل نکرده و هنوز به شکل طبیعی خود زیباست.

البته با آنکه تانوس نبیولا را متحمل چنین زجرهایی نکرده است اما روابط آن‌ها هنوز مشکلات خودش را دارد. مشکلاتی که تی چالا در تلاش است تا آن‌ها حل کند. با وجود پیچیدگی‌های در روابط این پدر و دختر مشاهده می‌کنیم که آن‌ها از یکدیگر حمایت می‌کنند و این موضوع یکی از زیباترین تغییرات قسمت دوم محسوب می‌شود.

همانطور که اشاره شد؛ تغییرات در زندگی درکس نیز به وجود آمده‌اند و او دیگر به دنبال انتقام گرفتن از تانوس نیست. در واقع تانوس اصلا محل زندگی او را خراب نکرده و خانواده او به قتل نرسیده‌اند، پس دلیلی وجود ندارد که درکس از تانوس عصبانی باشد. او در یک بار کار می‌کند و طرفداران پروپاقرص استارلرد است.

انتهای انیمیشن این تغییرات به اوج خود می‌رسند. «ایگو» شخصاً به زمین آمده تا با پسرش پیتر که اکنون کارگر رستوان است، ملاقات کند. هنوز معلوم نیست که پیتر با ایگو همکاری می‌کند یا خیر؛ که در صورت مثبت بودن پاسخ این سوال باید منتظر حضور پیتر به عنوان یک شخصیت خبیث در دیگر قسمت‌های این انیمیشن ماند. البته با توجه به آخرین صحبت‌های واچر امکان آنکه باری دیگر سرنوشت پیتر کوئیل روایت شود، اصلاٌ بعید نیست. حتی ماجراهای کوئیل و تبدیل او به یک شرور، جالب به نظر می‌رسد.

انیمیشن چه می‌شد اگر…؟ در قسمت جدید خود ایستراگ‌های جالبی داشت که در ادامه به چند مورد اشاره می‌شود. نام سفینه تی چالا به «مادندلا» تغییر کرده است و این موضوع را می‌توانیم به «نلسون ماندلا» و رنگ پوست مشابه او و استارلرد جدید نسبت داد. می‌توان اینطور برداشت کرد که تی چالا ماندلا را در طول زندگی‌اش در کهکشان‌ها به عنوان الگوی خود انتخاب کرده است.

حضور «هاوارد اردک» نیز از ایستراگ‌های جالب این قسمت است. هاوارد یکی از شخصیت‌های مهم مارول به شمار می‌رود که در کمیک بوک‌ها با «مردعنکبوتی»، «آیرون من» و «ثور» همکاری داشته است. حضور چند دقیقه‌ای و کوتاه او توانست بسیاری از هواداران کمیک بوک‌ها را سر شوق آورد.

موضوع دیگری که توجه بینندگان را به خود جلب کرد، وجود پتک ثور و سپر کاپیتان آمریکا در کلکسیون «کالکتور» است. به نظر می‌رسد که ثور و کاپیتان آمریکا در این خط زمانی داستان‌هایی را با کالکتور پشت سر گذاشته‌اند که هنوز برای مخاطبان روایت نشده است.

البته نباید از شخصیت‌پردازی جالب کالکتور به عنوان شخصیت شرور اصلی این قسمت صرف نظر کرد. او که در دنیای سینمایی مارول حضور کم فروغی داشت، حالا در جایگاه یک خبیث به خوبی توانست خودش را نجات دهد. به نظر می‌رسد که مارول برای خلق داستان‌های جدیدش به شکل چشم‌نوازی از پتانسیل شخصیت‌هایش استفاده می‌کند و با این کار هواداران را به دنبال ماجراهای عجیب این انیمیشن می‌کشاند.

دقایق انتهایی انیمیشن به دلیل آنکه این اثر جزو آخرین آثار «چادویک بوزمن» به شمار می‌رود، برای ادای احترام به آن مرحوم چند جمله روی صفحه نمایش نقش می‌بندد که باری دیگر قلب بینندگان را برای چادویک به تپش درمی‌آورد. این عمل را می‌توان از زیبایی‌های قسمت دوم دانست که به خوبی از تلاش‌های چادویک بوزمن برای خلق یک «ببر سیاه» قدرتمند قدردانی کرده است.

امید است که روایت داستان‌های آینده این سری انیمیشن به قوت قسمت دوم پیش بروند و به جای جایگزینی قهرمانان به تغییرات گسترده‌تری بپردازند تا به موفقیت بیشتری دست یابد.